جدول جو
جدول جو

معنی بازی فراخ - جستجوی لغت در جدول جو

بازی فراخ(فَ)
بمجاز، در برابر تنگخوی. در شعر سعدی بدین سان آمده است:
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه
شاهد بازی فراخ و زاهدان تنگخوی.
که بمعنی مزّاح و فراخ خوی در برابر تنگخوی است، اما همین بیت در نسخ متأخر بدین صورت در آمده است:
سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی مزاج و صوفیان بس تنگخوی.
و مصراع دوم بدینسان نیز در نسخ آمده است:
شاهدان بازی فراخ و.، آلت بازی. آنچه بدان بازی کنند. (برهان قاطع). آنچه بدان اطفال بازی کنند و بهندی کهلونا گویند. بازیچه، اگر چه در ظاهر تصغیر بازی است، مگر تحقیق آن است که کلمه چه در این لفظ برای نسبت است. (غیاث اللغات). ملعبه. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). لعبت. (زمخشری) (دهار). عروسک. العوبه. (منتهی الارب). بدانچه بازی کنند. (شرفنامۀ منیری). عرعره. (منتهی الارب). آلت و چیزی که بدان بازی کنند. (ناظم الاطباء). اسباب بازی در تداول امروز:
بازیچۀ دهرشان بنفریفت.
خاقانی.
چرخ نارنج گون چو بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است.
خاقانی.
عشقی که نه عشق جاودانی است
بازیچۀ عالم جوانیست.
نظامی.
، غیر جدی. به مزاح گرفتن. تفریح. سرگرمی. شوخی به معنی متداول امروز:
بسی فال از سربازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست.
نظامی.
ز عمرت آنچه ببازیچه رفت ضایع شد
گرت دریغ نیاید بقیت اندر باز.
سعدی.
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحب هوش.
سعدی (گلستان).
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی.
سعدی (گلستان).
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش.
سعدی (گلستان).
کودکی بر بام رباط ببازیچه از هرطرف تیر می انداخت. (گلستان).
صنعت بازیچه ای چند است و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته.
نظیری نیشابوری (از شعوری).
، مسخره. (برهان قاطع). لاغ. مسخرگی. (انجمن آرای ناصری) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ ضیاء) (آنندراج).
، کار آسان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری.
سعدی (بوستان).
، بیهوده. سرگرمی:
عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری.
نظامی.
ببازیچه مشغول مردم شدم
وز آشوب خلق از پدر گم شدم.
سعدی.
، انقلاب زمانه. (ناظم الاطباء). پیش آمد روزگار. حوادث زمانه. حادثه. پیش آمد:
این گنبد نارنج گون بازیچه دارد اندرون
ز آه سحرگاهش کنون رو سنگباران تازه کن.
خاقانی.
ز مدهوشی دلش حیران بمانده
در آن بازیچه سرگردان بمانده.
نظامی.
ازان بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین.
نظامی.
، نازکی. خرده کاری. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192) ، دستکش. (یادداشت مؤلف). دستخوش. ملعبه. گرفتار:
از گران سنجی گنجور سپهر آمده کوه
وز سبکساری بازیچۀ باد آمده خس.
سنائی.
بازیچۀ لعبت خیالت
زین چشم خیالتاز گشتم.
سید حسن غزنوی.
سلیمان اگر تخت بر باد بست
محمد ز بازیچۀ باد رست.
نظامی.
گران سنگ باید چو پولاد گشت
خس است آنکه بازیچۀ باد گشت.
امیرخسرو.
- بازیچۀ جهان و ایام و روزگار،مسخرۀ روزگار:
عیارۀ آفاق است این یار که من دارم
بازیچۀ ایام است این کار که من دارم.
خاقانی.
در عشق داستانم و بر تو به نیم جو
بازیچۀ جهانم و بر تو به نیم جو.
خاقانی.
بازیچۀ روزگار بیند
بس خنده که بر جهان زند صبح.
خاقانی.
- بازیچه خانه، جایگاه بازی، بازیگاه. سرای بازی. بازیجای. و رجوع به بازیجای شود:
بازیچه خانه ای است پر از کودک
لهو است و لعب پایۀ دیوارش.
ناصرخسرو.
- بازیچه داشتن، شوخی داشتن. به مجاز حادثه آفریدن و پیش آمد ایجاد کردن:
این پیر دو تا گشته مسعود
بازیچه چنین صد هزار دارد.
مسعود سعد.
- بازیچه رنگ، بازیچه لون. بازیچه گون. بازیچه مانند:
چه بازیچه کین چرخ بازیچه رنگ
نبازد در این چاردیوار تنگ.
نظامی.
- بازیچۀ غبرا، کنایه از جهان خاکی:
از اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی
عنان برتاب ازین گردون وزین بازیچۀ غبرا.
ناصرخسرو.
- بازیچه گزار کردن، بازی کردن برای تماشای کودکان. (ناظم الاطباء).
- بازیچه نمودن، واقعه پیش آوردن. نشان دادن:
کردم استاخیی که بود مرا
دیو بازیچه ای نمود مرا.
نظامی (هفت پیکر).
- سراچۀ بازیچه، کنایه از دنیا. روزگار:
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچۀ بازیچه غیر عشق مباز.
حافظ.
- سر بازیچه داشتن، مشغول داشتن. سرگرم کردن:
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گُ)
در لهجۀ محلی: بازکیا گوراب. محلی در راه رشت به لاهیجان. رجوع به بازکیا گراب شود، غارت کردن، مکرر کردن، کوشش کردن، ببازی مشغول کردن. (ناظم الاطباء) ، قمار کردن. با کسی قمار بازیدن. مقامره. با هم قمار بازیدن. تقامر. (زوزنی) ، فدا کردن. قربان نمودن. (ناظم الاطباء).
- جوز بازیدن، گردوبازی کردن: کودک لذت جوز بازیدن بر لذت مباشرت و ریاست تقدیم کند. (کیمیای سعادت).
- سربازیدن، فدا کردن سر. سر باختن:
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید
خجل آن تنگ بضاعت که سزاوار تو نیست.
سعدی.
- شطرنج بازیدن، بازی شطرنج: و آنکس که دانست که شطرنج چون باید نهاد و بنهاد لذت بیش از آن یافت که آنکس که داند چون باید بازید. (کیمیای سعادت). علم نهادن شطرنج از علم بازیدن وی خوشتر. (کیمیای سعادت).
- عشق بازیدن، معاشقه کردن:
چون شوی تنگدل ار باتو همی بازم عشق
عشق بازیدن با خوبان رسمی است قدیم.
فرخی.
عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز.
منوچهری.
- ندب بازیدن:
ندبی ملک سپاهان را بازید و ببرد
روم را مانده ست اکنون که ببازد ندبی.
منوچهری.
- نرد بازیدن، بازی نرد کردن:
گه دست یازیدم همی، زلفش طرازیدم همی
گه نردبازیدم همی، یک بوسه بود و دوندب.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
بام گشاده رواق. (مجموعۀ مترادفات). کنایه از فلک نهم است که عرش باشد. و رجوع به بام شود
لغت نامه دهخدا